پیرمرد بسیار سفر کرده بود، جای جای ایران را گشته بود
سال پیش، بعد از ترک خانه به سمت دیار غرب رفت، سه ماه در آنجا اقامت کرد، دیار غرب مردمی مهربان داشت، بیشتر آنها خانه هایشان را بر دوش خود می گذاشتند و با دام و طیور خود در صحرا می چرخیدند و روز و شب خود را در منطقه ای سپری می کردند
کم کم شکوفه های درختان گیلاس به ثمر می رسیدند که پیر مرد عزم سفر کرد
مردم به دور او جمع شدند تا بدرقه اش کنند
یکی از زنان بقچه ی پیر مرد را با نان و پنیر و گردو پر کرد و آن را گره زد و به دست پیرمرد داد
پیر مرد شاد برای آنان دست تکان داد و به سمت جنوب رفت
در راه شهر های زیادی را دید
یک ماه در راه بود تا به جنوب رسید
مردم جنوب خون گرم بودند، مهمان را دوست داشتند
زمانی که پیرمرد را از دور دیدند شادمان به سوی خانه های اطراف دویدند و خبر رسیدن او را به یکدیگر دادند، ساعتی نگذشته بود که شهر مملو از مردم جنوب شد
همه دور پیر مرد نشسته بودند و به سخنانش گوش می کردند
کودکی از میان جمع داد زد: برایمان داستانی از سفرهایت بگو
پیرمرد خندید و دستی به ریش هایش کشید، ریش ها و گیسوان بلند و سفید او نشان از عمر و تجربه ی بسیارش میداد
یاد خاطره ای افتاد، با صدایی بلند آن را برای همه تعریف کرد
آفتاب رو خاموشی می رفت که پیر مرد به خانه ی کدخدا رفت تا شب را در آنجا سپری کند
روزها را در بین مردم می گذراند و شب ها در پشت بام خانه ها زیر سقف آسمان می خوابید
یک ماه بدین منوال گذشت و پیر مرد دوباره عزم سفر کرد
مردم از شنیدن این خبر ناراحت شدند، با اینکه از قبل می دانستند پیر مرد زیاد پیش آنها نمی ماند اما باز هم دل کندن از او برایشان دشوار بود
پیر مرد بار سفر را بست و به سمت شرق رفت
در راه رسیدن به شرق بود که نم نم باران زد، باران خبر از شروع فصلی جدید میداد
زیر باران به سفر خود ادامه داد تا به دیار شرق رسید
مردم شرق مهمان نواز اما تهی دست بودند، روزگار روی ناسازگاری با آنان داشت، زمین بایر و احشام کم زندگی را بر مردمان آنجا سخت کرده بود
مردمان تا پیر مرد را دیدند از اون استقبال کردند
او را به خانه هایشان بردند و از درد و رنج زندگی خود، برایش گفتند
پیر مرد دلداری شان داد و شروع باران را برای آنان به شروع زندگی ای نو تعبیر کرد
مردم شاد شدند جشن گرفتند و به پایکوبی مشغول شدند
پیر مرد هم از شادی آنان شاد شد
یک ماهی که پیرمرد پیش آنان زندگی کرد ماهی پر از برکت و شادی بود
وقتی مردم فهمیدند که پیر مرد قصر ترک آنان را دارد غمگین شدند
پنداشتند که با رفتن پیر مرد برکت و شادابی هم از زندگی آنان رخت بر خواهد بست
پیرمرد وقتی سخنان آنها را شنید لبخندی زد و گفت: تمام برکت شما از وجود باران است، نه من، از این پس تا چند ماه برکت بیشتری بر شما نازل خواهد شد
مردم از این خبر شاد شدند و پیر مرد را با جشن و پایکوبی بدرقه کردند
پیر مرد سخت ترین قسمت مسافرت خود را شروع کرد، سفر به شمال، در سرمایی استخوان شکن
سفر پیر مرد به درازا کشید، بعضی روزها به ناچار در سرپناهی موقتی سر می کرد تا بوران برف فروکش کند
بعد از دو ماه به جنگل های شمال رسید
هوا رو به گرمی می رفت
خورشید فاصله اش را با افق بیشتر کرده بود و روزها بلند تر شده بودند
برف های روی زمین آب شده بودند و گیاهان خشکیده را سیراب کرده بودند، تنها مقداری برف بر روی قله ی کوه خودنمایی می کرد
شاخه های درختان سبز شده بودند، جوانه ها کم کم بیدار شده بودند و شاخه های درختان را زیبا تر جلوه میدادند
پیرمرد بین درختان قدم زد و به اطراف نگاه کرد
شاخه های درختان را گرفت و عطر تازگی آنها را استشمام کرد
به کنار درختی رفت و لانه ی پرندگان تازه از راه رسیده را نظاره کرد، پرندگان به تازگی ساخت لانه را تمام کرده بودند
پیرمرد دست در بقچه ی سفر خود کرد و تکه ای نان در آورد و آن را بر روی شاخه ای بزرگ ریخت، قدمی عقب رفت، سپس به راه خود ادامه داد،صدای پرندگان را شنید که با آوازی دل انگیز از او قدردانی می کردند
یک سال از شروع سفر او می گذشت، باز هم به همان جنگل زیبا رسیده بود
به دوردست ها نگاه کرد تا که شاید خانه ی خود را بر روی تپه ای کوچک ببیند
بی شک اکنون همسرش انتظار او را می کشید
پیرمرد برای دیدن همسرش بی تاب بود، تنها یک روز در کل سال می توانست او را ببیند، بی صبرانه انتظار این لحظه را می کشید
به نزدیکی خانه اش رسید
دود از دودکش خانه اش به هوا می رفت، حتما غذایی روی اجاق در حال پخته شدن بود
به خانه اش نزدیک شد
روی ایوان خانه اش فرشی زیبا پهن بود، سفره ای زیبا هم در گوشه ای پهن بود
او شیفته ی این سفره ی رنگین بود
در کنار سفره قلیانی گذاشته شده بود، پیر مرد از پله های ایوان بالا رفت و صدا زد: ننه سرما، ننه سرما، کجایی؟ بالاخره آمدم
پیرزنی گیس سفید از اتاق بیرون آمد، تا پیر مرد را دید فریادی از شادی کشید
پیرمرد او را در آغوش کشید و بوسه ای بر گونه اش زد
پیر زن دستش را گرفت و او را به کنار سفره برد، گفت: اینجا بنشین تا قلیان را برایت حاضر کنم، فقط یک ذغال می خواد
پیر مرد با خستگی کنار سفره نشست و به ظرف های داخل آن نگاه کرد
مثل هر سال هفت سینش کامل بود، سیر و سنجد و سیب و سماق و سمنو و سبزه و سرکه
مدتی نشست تا ننه سرما آمد و قلیان را آماده کرد
ننه سرما کنار پیرمرد نشست و از او در مورد سفرش پرسید
پیر مرد همه ی خاطرات سفرش را بی کم و کاست برای ننه سرما تعریف کرد
نزدیک شب شد و پیر مرد به اتاق خود رفت و در بستر خود خوابید، تا خستگی راه را از تن به در کند و خود را برای سفر تازه آماده کند
ب-ن 1: این تنها راهی بود که می تونستم باهاش عیدتونو تبریک بگم، دیگه شرمنده اگه باب میلتون نبود
ب-ن 2: سال 1390 خورشیدی مبارک، انشاالله سال خوب و پربرکتی داشته باشین، سر سفره ی هفت سین، با دلای پاکتون برای شادی و آزادی هممون دعا کنین
ب-ن 3: اگه داستان اشکالی داره بگین، خوشحال میشم
ب-ن 4: من امروز دارم میرم مسافرت، تو مسافرت هم که دسترسی به نت کمه، پس نمی تونم به موقع جواب کامنتاتونو بدم، پیشاپیش از همتون عذر می خوام
عناوین یادداشتهای وبلاگ