سفارش تبلیغ
صبا ویژن
< 1 2 3 4 >
سلام بر همه ی دوستان

طبق معمول معذرت می خوام برای این همه تاخیر، البته جواب کامنت هارو تا حدودی میدادم، ولی برای آپ خدمت نرسیدم

اول یه خبر بدم، نشسته بودم پشت کامپیوتر داشتم قهوه ی تلخ نگاه می کردم و سیب زمینی سرخ کرده می خوردم که یهو صدای مامانم اومد که بلند میگفت: محمد، محمد بدو بیا

رفتم دیدم بعله، جاتون خالی گاز آتیش گرفته، چند تا پارچه روی گاز بود که آتیش گرفته بود، منم پارچه هارو انداختم زمین و خاموش کردم، تو این وسطا هم پارچه چسبید به دستم و انگشتام سوخت

الان هم دارم با چهار انگشت سمت چپ و یه انگشت سمت راست تایپ می کنم

از طرف باران به یه بازی وبلاگی دعوت شدم، بازی بدی نیست، خوبه

بازیش اینجوریه، اول باید شخصیت و مشخصه های ظاهری کسی رو که دعوتت کرده حدس بزنی، بعد خصوصیات ظاهری سه نفر رو به دلخواه بنویسی، بعد سه نفر دیگه رو دعوت کنی و شخصیت و خصوصیات ظاهری اونهارو هم بنویسی

خوب، اینم حدس من در مورد باران:

در مورد شخصیتش: دختر تقریبا آرومیه، زیاد اهل خشونت نیست، خیلی احساساتیه، شاعره، زودباوره، دیر رنجه[نیشخند]، تازگیا دپرس شده، چرا؟؟؟ نمی دونم، قدیما زیاد میگفت و می خندید

در مورد خصوصیات ظاهریش، قدش حدود 160-165، وزن تقریبا 45-50، لاغر، صورتی گرد، چشمانی ریز و مشکی، دماغی باریک، استغفرالله، خداوندا مرا ببخش همین دیگه، بیشتر از این بگم گناه میشه

خوب سه نفری که دعوت کردم اینان، البته همه دعوتن، ولی به ناچار باید سه نفر رو انتخاب می کردم، بدون هیچ قصد و غرضی این دوستان رو انتخاب کردم، لینک دوستان رو نگاه کردم و همینجوری یکی رو انتخاب کردم

اولی zss، دومین فریناز، سومی هم جوجو

شرکت در بازی کاملا اختیاریه

اینم اون سه نفری که به دلخواه انتخاب کردم

اولیش:

داداش چارلی(4li)، تنها پسری که توی نت برام کامنت میذاره، الباقی دخترن

خصوصیات ظاهریش رو که می دونم، عکسش تو وبلاگش هست برین نگاه کنین

خصوصیات باطنیش تقریبا مثل خودمه، ساکت، آروم، با فهم و شعور، اهل کمالات، بعضی اوقات می زنه به سرش دوست داره هیچ چیزی نباشه و هیچ کاری نکنه، شوخه، اهل شعر و ادب و موسیقی هم هست، رفیقاشو دوست داره، به همه خوبی می کنه اما کم خوبی میبینه، دیگه بیشتر از این مخ من جواب نمیده

دومین شرکت کننده شیوا

خصوصیات ظاهری: لاغر، قد بالای 165، وزن بالای 45، صورتی باریک، چشمانی درشت مثل در قابلمه، ابرو کت و کلفت کاملا پیوندی، شوخی کردم فحش نده، ابرو بارریک، چشم قهوه ای، دندونهایی نیازمند به ارتودنسی، فک کمی عقب، کلا قابل تحمل

خصوصیات باطنی: دشمن خونی من در کل کل، دوست صمیمیم در خارج کل، مهربون، عجول، کمی عصبی، خوش فکر، سوادش کمتر از سنشه، خیلی شوخ، زبون داره اندازه برج میلاد، طرز تفکری جلوتر از امروز(یعنی فقط فردا، بیشتر از فردا، نه)، همین، بیشتر از این بگم ترورم می کنه

نفر سوم: صبا

یکی از سه تفنگدار سابق، تنها چیزی که از خصوصیات ظاهریش مطمئنم اینه که قدش 174 سانته(حالا اون 4 سانت رو مطئن نیستم)، صورتی باریک، چشمانی متوسط و قهوه ای رنگ، ابرویی کمی خم، دماغی تقریبا باریک، دستانی درااااااااااااااز، گونه هایی برجسته، دیگر بس است، آتش جهنم بر ما حلال شد

اگه کسه دیگه ای هم خواست اعلام کنه تا خصوصیات ظاهریش رو اینجا باز کنیم

می دونم این آپ زیاد به دلتون نچسبید، دیگه شرمنده

الان که دستم ناقصه، فردا یادگار غربت رو میذارم، البته زیاد کامل نیست، ولی میذارم که بدقولی نکرده باشم، دنبال یه اسمم برای یادگار غربت، اگه کسی پیشنهادی داره بگه، ممنون

دارم یه نمایشنامه می نویسم، اولین نمایشنامه ی جدیمه، تموم که شد براتون میذارم

قربانتون

بدرود تا درودی دگر

ب-ن 1: یه خبری شنیدم که امیدوارم دروغ باشه

ب-ن 2: شرمنده، مخم زیاد کار نمی کرد، درگیر خبری بود که شنیده بودم، دیگه ببخشین

ب-ن3: برای فعال کردن GPRS همراه اول مدل گوشیتون رو بنویسین و به 8008 ارسال کنین، بعد تنظیمات براتون ارسال میشه و شما باید کد 1234 رو بزنین، البته تا اونجایی که من یادمه اینجوریه، اگه نشد برین دو خط پایینتر رو بخونین همین

البته قبلش باید این مراحل رو طی کنین، برین به این آدرس فعال کردن GPRS،بعد بقیه مراحل رو انجام بدین، نکته ی مهم اینجاست که خط حتما باید به اسم خودتون باشه، یا اگه به اسم خودتون نیست مشخصات صاحب خط رو داشته باشین، اینم همین


اولین دیدگاه را شما بگذارید

  

بد شانسی(بختی) یعنی:

سه روز قبل از اولین امتحانت دندون درد بگیری خفن

دو روز دنبال دندون پزشکی بگردی اما هر جا بری بهت نوبت بدن برای سه سال و نیم دیگه

10 تا ژلوفن و 2 تا آلپروزولام و 4 تا آموکسی سیلین و 2 تا کدئین رو توی یه روز بخوی اما نه دردت ساکت بشه نه خوابت ببره

شب مهمون داشته باشی و با دندون دردی که داری نتونی تو اتاق خودت بخوابی و سرتو بکوبی به دیوار

قبل از امتحان استاد رو ببینی و جریان دندون درد رو بهش بگی و بهت بخنده و بره دنبال کارش

سوالای امتحان رو ببینی و آسون بودنشونو درک کنی و نتونی حلش کنی

موقع امضا کردن برگه ی حضور غیاب اسمت نباشه و مجبور باشی تهش اسمتو اضافه کنی

سه بار از دندون پزشکی نوبت بگیری و یه بارش دکتر نیاد و یه بارش با امتحانت متقارن بشه و یه بارش بیافته دو هفته بعد

خوش بختی(شانسی) یعنی:

نیم ساعت بعد از امتحان بری دندون پزشکی و همون لحظه سر دکتر خلوت بشه و بی حسی رو بزنه و در عرض نیم ساعت دندونتو از دریایی از چرک و عفونت خالی کنه

بیمه ی طلایی داشته باشی و بدون تایید هزینه ی درمان رو با 20%  پرداخت کنی

همین

بدشانسی هام اونا بود و همین دو تا خوش شانسیم بود

اینا فقط برای یه اتفاق و تقریبا یه روزم بود، الباقی عمرم بماند

یه قانونی هست به نام قانون مورفی، فکر کنم شنیده باشین، میگه"اگر راه‌های متفاوتی برای انجام کاری باشد که یکی از آنها به خرابی یا فاجعه بیانجامد، حتماً یک نفر کار را به همان صورت انجام خواهد داد "

حالا به زبون این خانوم روانشناسا: همیشه به چیز خوب فکر کن تا برات اتفاق خوب بیافته

من به شدت با این مخالفم، چون همیشه به بهترین اتفاقات و بهترین چیز ها فکر میکنم اما بدترین حالتی که ممکنه برام اتفاق می افته

تا حالا چند بار شده بخاطر فقط 30 ثانیه از اتوبوس جا بمونین؟

من تقریبا هفته ای یکی دو بار این اتفاق برام میافته

مثلا پریروز توی بارون منتظر تاکسی بودم، 45 دقیقه منتظر بودم تا تاکسی بیاد، اما هر ماشینی می اومد پر بود، تا اینکه از دور دیدم داره یه اتوبوس میاد، باورتون نمیشه، تو فاصله ای که مونده بود تا اتوبوس به من برسه بیشتر از 7 تا تاکسی خالی از جلوم رد شد و بوق زد

بماند، بخوام بگم باید مثنوی 70 منی تعریف کنم

این همه تاخیر و جواب ندادن کامنت ها بخاطر امتحانات بود، شرمنده، یخورده هم در مورد امتحانات بگم، ریاضی یک که هیچ، اون باالا گفتم، احتمالا صفر میشم، لامصب معلوم نیست این چه طلسمیه، ترم یک استاد نامرد سوالایی رو داد که درس نداده بود، تازه منم جزوه نداشتم، ترم دوم هم استاد عوضی با احترام زیاد بدون هیچ دلیلی 10 نفر رو با نمره 8 انداخت که منم شامل اون ده نفربودم، اینم از ترم سوم

بعد ریاضی گسسته بود که نوشتم، ولی معلوم نیست چند بشم

بعدش وصایای الهی سیاسی اضافی امام آلی مغام بود

سوال یکش این بود: این سخن از کیست؟ الف) امام رضا  ب) امام حسین  ج) امام علی

سخنش کجا بود، من نفهمیدم

بعدی هم ریاضی 2 بود، خوب نوشتم، احتمال قبولیش هست

بعدی ریاضی پیش، که استاد ترم اولمون یه زن فمینیسم بود و همه ی پسرا رو انداخت، که اونم استاد محترم بی حیایی و بی رحمی رو به انتها رسوند و سوالاتی داد که توی جزوه نبود، انشاالله ترم 10 ریاضی پیش رو پاس می کنیم

بعد برنامه سازی پیشرفته بود که دیروز دادم، بد نبود، احتمالا قبولم

من از پریشب تا الان فقط 4 ساعت خوابیدم، الانم فقط بخاطر شما دوستان دارم آپ می کنم، الان ساعت 5:20 صبحه

یه امتحان دیگه مونده که اونم آسونه، اندیشه 1

داستانی واسه گذاشتن ندارم، یخورده از حرف ها و سخنان گرانبهایم را میذارم تا بهره مند شوید[نیشخند]

"ذهن مسموم افکار گندیده پرورش میدهد"

"یه نویسنده دنیاش، خیالشه"

"تا زمانی که از جسم فارغ نشیم روح قدرت پیدا نمی کنه، جسم قفسیه برای روح، روح اسیر تن آدمیه"

"فهمیده ام که: زندگی مثل آبشاره، یه روزی مثل قطره ی بارون می افتی توش و یه روزی هم سقوط می کنی پایین، مهم اینه همراه قطره های دیگه شده باشی"

"زندگی پست و بلندی زیاد داره، به امید سرپایینی سربالایی رو طی کن"

 "مشکلات همیشه هست، باید صبر کرد تا مشکلات برن، مثل ابر ها که باید صبر کنی تا برن کنار و خورشید نمایان بشه"

 "هیچکسو بخاطر بد بودنش شماتت نکن، تو که جای اون نیستی"

"طعمه ام قلبم بود، چوب را به آب انداختم، اندکی صبر کردم، چوب تکان خورد، نخ را کشیدم، به صیدم نگاه کردم، یک جـ-نده ماهی بود"

" زندگی همین است
یک مسیر
پیمودنش با توست
بجای آنکه از گذر کردن و رفتن بترسی
از ماندن و پوسیدن بترس
مسیر را بگذران
سرنوشت تو در میان گردوغبار این مسیر نهفته است
زندگی همین است
زندگی همین مسیر است که پیمودنش با توست
انتهایش تقدیر توست
پس، از زندگی بگذر"

"بهترین اتفاقات زمانی رخ میدهند که اصلا انتظارش را ندارید
اما بدترین اتفاقات دقیقا همان زمانی رخ میدهند که منتظرشان هستید"

"عده ای در این دنیا می سوزند، تا تنور عده ای دیگر گرم شود"

" مردم سه دسته اند:

دسته ای نیمه ی خالی لیوان را می بینند

دسته ای هم نیمه ی پر لیوان را

عده ای هم فقط خود لیوان را می بنینند"

"انقدر به نیمه ی پر لیوان نگاه کردم تا تشنه‌ام شد و همه آب را خوردم"

 " زمانی که یک انسان متولد می شود همانند یک زمین تازه شخم خورده است

آماده ی کاشتن

پدر و مادر هر چه درون این زمین بکارند همان به بار می آید

اگر معرفت بکارند، معرفت می بینند

اگر مهربانی بکارند، مهربانی می بینند

اگر خشم بکارند، خشم می بینند

اما اگر هیچ نکارند، مخلوطی از همه ی گیاهان در آن زمین رشد خواهد کرد

ذهن آن کودک همه ی گیاهان را دارد، ولی علف هرز گمراهی همه ی این میوه ها را در هم میپیچاند و همه را به نابودی می کشاند"

داشتم واسه خودم فکر می کردم که این به ذهنم رسید، این اتفاقیه که واسه من افتاده، البته نه به این افتضاحی

اگه پدر مادرم برای من برنامه ریزی می کردن و میوه ی مناسب فصل سنم رو میکاشتن من الان جایی بودم که الان نیستم و باید باشم

البته از هیچکدومشون دلگیر نیستم، مقصر اونا نیستن، مقصر این روزگار پلیده با بازیچه های مکارش

البته به هیچ عنوان قصد درددل کردن ندارم، چون به تجربه برام ثابت شده که نباید اینجا این کار رو بکنم، چون همیشه بعد از درددل کردن بجای اینکه همدردم باشین، دلدردم شدین

توی باشگاه تعطیلات می خواستم یه کلاس آموزش نویسندگی بذارم، اما دیگه حسش نیست، شاید همینجا یه نکته هایی رو گفتم

راستی یه نکته آموزنده

چند روز پیش میخواستم یه چیزی رو به دیوار میخ کنم، جعبه ی میخ رو خالی کردم رو زمین تا میخ هارو بردارم، دنیال میخ های بزرگ گشتم، چون دیوارش سیمانی بود و هر میخی توش نمی رفت، چند تا میخ بزرگ برداشتم و دست به کار شدم، یکی دو تا رو کوبیدم، بقیه میخ ها همه اش خم شد، اعصابم خورد شد، دوباره رفتم دنبال میخهای بزرگتر گشتم، بازم میخ ها خم شد، رفتم تا بازم میخ بیارم، دیدم هیچ میخی نمونده، بقیه اش پیچ بود، گفتم جهنم با پیچ می زنم، کاریش نمیشه کرد، داشتم پیچ هارو بر میداشتم که چشمم به چند تا میخ کوچیک افتاد، برداشتمشون، شاید باورتون نشه اما وقتی اون میخ هارو برداشتم دیدم بازم میخ کوچیک هست، بیشتر گشتم و میخ های کوچیک بیشتری پیدا کرد، خلاصه کارم با همون میخ های کوچیک راه افتاد

این همه گفتم تا اینو بگم: گاهی اوقات اونقدر دنباله خواسته ها و چیز های بزرگیم که نیاز ها خواسته های کوچیکمون رو نمی بینیم، که در آخر به همون خواسته های بزرگ هم نمی رسیم، در حالی که میشه با همین خواسته های کوچیک به هدفمون برسیم

شرمنده زیاد نوشتم، این به جبران این غیبت ها

star: ممنون سر زدی به وبم، اینم آپ، امر دیگه؟

آیگین: بابا تو کی می خوای وب بزنی؟ تا کی باید رو در و دیوار جواب کامنت هاتو بدیم[نیشخند]؟

ریحانه: شما لطف داری، فلسفه خوندنی نیست، فکر کردنیه، باید انقدر بری تو وجودش تا یه چیزی گیرت بیاد، جمله ی کلیدیش هم اینه: چرا؟ هر چیزی گفتی یا هر کاری انجام دادی بگو چرا؟ اینجوری می تونی تو فلسفه به یه جایی برسی، من که تو نقطه ی ف موندم

قربانتون

بدرود تا درودی دگر

ب-ن 1: حالا می خواستم خیلی چیزای دیگه بگم، یادم رفت

انشاالله آپ بعد


اولین دیدگاه را شما بگذارید

  

پیرمرد بسیار سفر کرده بود، جای جای ایران را گشته بود

سال پیش، بعد از ترک خانه به سمت دیار غرب رفت، سه ماه در آنجا اقامت کرد، دیار غرب مردمی مهربان داشت، بیشتر آنها خانه هایشان را بر دوش خود می گذاشتند و با دام و طیور خود در صحرا می چرخیدند و روز و شب خود را در منطقه ای سپری می کردند

کم کم شکوفه های درختان گیلاس به ثمر می رسیدند که پیر مرد عزم سفر کرد

مردم به دور او جمع شدند تا بدرقه اش کنند

یکی از زنان بقچه ی پیر مرد را با نان و پنیر و گردو پر کرد و آن را گره زد و به دست پیرمرد داد

پیر مرد شاد برای آنان دست تکان داد و به سمت جنوب رفت

در راه شهر های زیادی را دید

یک ماه در راه بود تا به جنوب رسید

مردم جنوب خون گرم بودند، مهمان را دوست داشتند

زمانی که پیرمرد را از دور دیدند شادمان به سوی خانه های اطراف دویدند و خبر رسیدن او را به یکدیگر دادند، ساعتی نگذشته بود که شهر مملو از مردم جنوب شد

همه دور پیر مرد نشسته بودند و به سخنانش گوش می کردند

کودکی از میان جمع داد زد: برایمان داستانی از سفرهایت بگو

پیرمرد خندید و دستی به ریش هایش کشید، ریش ها و گیسوان بلند و سفید او نشان از عمر و تجربه ی بسیارش میداد

یاد خاطره ای افتاد، با صدایی بلند آن را برای همه تعریف کرد

آفتاب رو خاموشی می رفت که پیر مرد به خانه ی کدخدا رفت تا شب را در آنجا سپری کند

روزها را در بین مردم می گذراند و شب ها در پشت بام خانه ها زیر سقف آسمان می خوابید

یک ماه بدین منوال گذشت و پیر مرد دوباره عزم سفر کرد

مردم از شنیدن این خبر ناراحت شدند، با اینکه از قبل می دانستند پیر مرد زیاد پیش آنها نمی ماند اما باز هم دل کندن از او برایشان دشوار بود

پیر مرد بار سفر را بست و به سمت شرق رفت

در راه رسیدن به شرق بود که نم نم باران زد، باران خبر از شروع فصلی جدید میداد

زیر باران به سفر خود ادامه داد تا به دیار شرق رسید

مردم شرق مهمان نواز اما تهی دست بودند، روزگار روی ناسازگاری با آنان داشت، زمین بایر و احشام کم زندگی را بر مردمان آنجا سخت کرده بود

مردمان تا پیر مرد را دیدند از اون استقبال کردند

او را به خانه هایشان بردند و از درد و رنج زندگی خود، برایش گفتند

پیر مرد دلداری شان داد و شروع باران را برای آنان به شروع زندگی ای نو تعبیر کرد

مردم شاد شدند جشن گرفتند و به پایکوبی مشغول شدند

پیر مرد هم از شادی آنان شاد شد

یک ماهی که پیرمرد پیش آنان زندگی کرد ماهی پر از برکت و شادی بود

وقتی مردم فهمیدند که پیر مرد قصر ترک آنان را دارد غمگین شدند

پنداشتند که با رفتن پیر مرد برکت و شادابی هم از زندگی آنان رخت بر خواهد بست

پیرمرد وقتی سخنان آنها را شنید لبخندی زد و گفت: تمام برکت شما از وجود باران است، نه من، از این پس تا چند ماه برکت بیشتری بر شما نازل خواهد شد

مردم از این خبر شاد شدند و پیر مرد را با جشن و پایکوبی بدرقه کردند

پیر مرد سخت ترین قسمت مسافرت خود را شروع کرد، سفر به شمال، در سرمایی استخوان شکن

سفر پیر مرد به درازا کشید، بعضی روزها به ناچار در سرپناهی موقتی سر می کرد تا بوران برف فروکش کند

بعد از دو ماه به جنگل های شمال رسید

هوا رو به گرمی می رفت

خورشید فاصله اش را با افق بیشتر کرده بود و روزها بلند تر شده بودند

برف های روی زمین آب شده بودند و گیاهان خشکیده را سیراب کرده بودند، تنها مقداری برف بر روی قله ی کوه خودنمایی می کرد

شاخه های درختان سبز شده بودند، جوانه ها کم کم بیدار شده بودند و شاخه های درختان را زیبا تر جلوه میدادند

پیرمرد بین درختان قدم زد و به اطراف نگاه کرد

شاخه های درختان را گرفت و عطر تازگی آنها را استشمام کرد

به کنار درختی رفت و لانه ی پرندگان تازه از راه رسیده را نظاره کرد، پرندگان به تازگی ساخت لانه را تمام کرده بودند

پیرمرد دست در بقچه ی سفر خود کرد و تکه ای نان در آورد و آن را بر روی شاخه ای بزرگ ریخت، قدمی عقب رفت، سپس به راه خود ادامه داد،صدای پرندگان را شنید که با آوازی دل انگیز از او قدردانی می کردند

یک سال از شروع سفر او می گذشت، باز هم به همان جنگل زیبا رسیده بود

به دوردست ها نگاه کرد تا که شاید خانه ی خود را بر روی تپه ای کوچک ببیند

بی شک اکنون همسرش انتظار او را می کشید

پیرمرد برای دیدن همسرش بی تاب بود، تنها یک روز در کل سال می توانست او را ببیند، بی صبرانه انتظار این لحظه را می کشید

به نزدیکی خانه اش رسید

دود از دودکش خانه اش به هوا می رفت، حتما غذایی روی اجاق در حال پخته شدن بود

به خانه اش نزدیک شد

روی ایوان خانه اش فرشی زیبا پهن بود، سفره ای زیبا هم در گوشه ای پهن بود

او شیفته ی این سفره ی رنگین بود

در کنار سفره قلیانی گذاشته شده بود، پیر مرد از پله های ایوان بالا رفت و صدا زد: ننه سرما، ننه سرما، کجایی؟ بالاخره آمدم

پیرزنی گیس سفید از اتاق بیرون آمد، تا پیر مرد را دید فریادی از شادی کشید

پیرمرد او را در آغوش کشید و بوسه ای بر گونه اش زد

پیر زن دستش را گرفت و او را به کنار سفره برد، گفت: اینجا بنشین تا قلیان را برایت حاضر کنم، فقط یک ذغال می خواد

پیر مرد با خستگی کنار سفره نشست و به ظرف های داخل آن نگاه کرد

مثل هر سال هفت سینش کامل بود، سیر و سنجد و سیب و سماق و سمنو و سبزه و سرکه

مدتی نشست تا ننه سرما آمد و قلیان را آماده کرد

ننه سرما کنار پیرمرد نشست و از او در مورد سفرش پرسید

پیر مرد همه ی خاطرات سفرش را بی کم و کاست برای ننه سرما تعریف کرد

نزدیک شب شد و پیر مرد به اتاق خود رفت و در بستر خود خوابید، تا خستگی راه را از تن به در کند و خود را برای سفر تازه آماده کند

 ب-ن 1: این تنها راهی بود که می تونستم باهاش عیدتونو تبریک بگم، دیگه شرمنده اگه باب میلتون نبود

ب-ن 2: سال 1390 خورشیدی مبارک، انشاالله سال خوب و پربرکتی داشته باشین، سر سفره ی هفت سین، با دلای پاکتون برای شادی و آزادی هممون دعا کنین

ب-ن 3: اگه داستان اشکالی داره بگین، خوشحال میشم

ب-ن 4: من امروز دارم میرم مسافرت، تو مسافرت هم که دسترسی به نت کمه، پس نمی تونم به موقع جواب کامنتاتونو بدم، پیشاپیش از همتون عذر می خوام


اولین دیدگاه را شما بگذارید

  

سلام

عذر می خوام بابت این تاخیرات

به دلیل فقر اینترنتی نتونستم خدمتتون برسم

انشاالله از خجالتتون در میام

"شرم بر دولتی باد که مردمانش از آن ناراضی باشند"

ب-ن 1: از اول سال شروع کردم به نوشتن خاطرات، قرار گذاشتم توی هر برگ تقویم، تو ی هر روزش، یه جمله از خودم بنویسم، اگه دوست داشتین اون جمله ها رو براتون میذارم

ب-ن 2: کامنت پست پایینی، سپاس


اولین دیدگاه را شما بگذارید

  

سلام
اول از همه میلاد دو اختر تابناک، دو ستاره ی پرنور بشریت رو به همتون تبریک میگم
بعدش هم تولد خودمو اول به خودم، بعد به شماها تبریک میگم[نیشخند]
خوب تولدمه، خیلی خوشحالم، نه از اینکه تولدمه، از اینکه تولدم با تولد حضرت محمد و امام جعفر صادق هماهنگ شده
این یه طرف قضیه است، طرف دیگه قضیه اینه که اسم منم توی شناسنامه محمده
چه مناسباتی
خدارو شکر
خوب بریم سراغ تولد من
یه سری فایل های فلش و یه کیک تولد براتون آماده کردم، البته فکر نکنم این کیک رو خیلی دوست داشته باشین، چون مدلش با بقیه ی کیک ها فرق داره[نیشخند]
اینا برای تبریک تولده

اولی خیلی باحاله، ببینین، بد نیست، چند نفر می خوان توی خاموشی برای دوستشون تولد بگیرن، اما . . .

             دانلود

دومی هم قشنگه
بعد اینکه شعر تموم شد روی هر کدوم که ماوس رو نگه دارین یه چیزی میگه

             دانلود

اینم که کلا آهنگه با بادکنک[نیشخند]

             دانلود

اینم کیک تولد، ببینم کی اشتهاشو از دست نمیده و تا آخرش می خوره

این آتیش بازی های پشت وبلاگ هم به افتخار ورود شماست
هدیه و کادو نمی خوام، همینکه این سعادت نصیبم شد که تولدم با تولد این دو بزرگ مرد تاریخ تو یک روز باشه برام کافیه
قربانتون، دیگه شرمنده، بهتر از این نتونستم جشن بگیرم
بدرود تا درودی دگر

ب-ن 1: این جواب کامنت بعضی از دوستان که وب ندارن

آیگین: تو کامنت خودت که جواب دادم، از اینکه رفتی ناراحتیم، امیدواریم برگردی و به تیم رادیو آفلاین بپیوندی، کامنت پرند رو هم که خوندی

زینب موسوی: به به، دستت درد نکنه، ممنون، این آدرس وبت منو ترکونده، ممنون که سر می زنی، انشاالله تولدت جبران کنیم، بفرما کیک


اولین دیدگاه را شما بگذارید

  


طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ